۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

داستانی از یک استاد

نمونه ی یک داستان کوتاه از نویسنده ی معاصر: مدیا کاشیگر
برگرفته از سایت والس ادبی: یلدای والس (ویژه‌نامه داستان کوتاه)


به هم رسیدند. خودشان هم هرگز نتوانستند برای احدی تعریف کنند چطور. کارگر زیگزاگ‌دوز بود. رفتگر شهرداری بود. به شوهرش گفت: «باید شب‌ها هم کار کنم». مهم نبود زیگزاگ‌دوز دیگر شوهرش را دوست ندارد، مهم این بود که بخش مهمی از کرایه‌خانه‌شان از زیگزاگ‌دوزی بود. مهم نبود رفتگر دیگر زنش را دوست ندارد، مهم این بود که تنها ممر معاش زنش او بود. فقط به یکی از همکارانش گفت: «من از فردا با دو ساعت تاخیر می‌آیم. ثلث حقوقم مال تو». و من هرچه در کتاب‌های تاریخ گشتم نفهمیدم این اتفاق کی افتاد و شوهر با زنِ شب‌غایب و زن با شوهرِ دو ثلث حقوق از دست‌داده چه کرد، اما در تذکره‌یی دیدیم بحثِ عاشقان سحرگاهی است بی‌هیچ‌ کلامی راجع به زمان و مکان عاشقی‌شان و تازه فهمیدم چرا هرگز نتوانستند ماجرا را برای احدی تعریف کنند. عشق‌شان اگرچه ابدی بود هرگز وارد ابدیت نشد.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

شب يلدا

...یلدا- 32ساله- ليسانسه-مجرد-...

رزومه را مچاله كرد و در سطل زباله‌ي اتاق سبز آپارتمان آقاي نجم‌الدين انداخت _رزومه‌اي كه جز كنيزي مديران تازه‌به‌دوران‌رسيده‌ي شركت‌هاي رانت‌خوار، خيري برايش نداشت_. آقاي نجم‌الدين پدرش بود. نجم‌الدين به طعنه و تحقير نام اتاق دخترش را اتاق سبز مي‌ناميد! چرا كه معتقد بود از نكبت آن رنگ مقدس، دخترش ترشيده و روي دستش ورم كرده است! يلدا به شليك اين نيش‌ها‌ي عاري از محبت عادت داشت...با حسرت آهي كشيد و با اشتياق به نظافت اتاق ادامه داد...

شوری شیرین در جانش، خون را در تمام مویرگهایش دوانده بود، تمام بدنش داغ  بود؛ آن لحظه‌ی رؤیایی نزدیک می‌شد... قلبش براي جبران مافات سريع‌تر از ثانيه‌هاي بر باد رفته می‌تپید...بالاخره امشب آن تابوی کهنه شکسته می‌شد...و اراده‌اش طعم آزادي را مي‌چشيد...همان‌طور که فطرت حنيف و پاك طبیعت خدا می‌خواست...بی‌وقفه، شوق آمدن مردی را داشت تا طعم خوش و خلسه‌آور رهایی را به او بچشاند...قرارشان ساعت شش عصر بود؛ اما بايد ساعت چهار، تلفني هماهنگ مي‌كردند تا اگر همه چيز مهيا و امن و طبق برنامه بود، مرد حركت كند.
از همان ساعت پنج صبح که پدر و مادر پیرش را بدرقه کرد سرپا بود...خيلي طول كشيد تا مجاب شد كه آنها را مجاب به سفري دو روزه كند؛ حالا براي اولين بار تنها بود، و مي‌توانست با فراغ بال به خواهش روح دربندش تن دهد؛ تمام خانه را شست و رفت و سائید و برق انداخت...چند بار کیسه‌های زباله را تا سر کوچه برد و برگشت...

ساعت سه بعدازظهر بود، حالا خانه مثل يك دسته گل، زيبا و محترم شده بود، عاري از حكومت نگاهي ملامت‌بار...او بازمانده‌ی يك پيوند دير و نابالغ مستانه از سي‌ودو سال پیش بود، نوزادی که معجزه وار از يك حادثه‌ي رانندگي زنده مانده‌بود تا فشار و تنگنای دنیا را با تمام سلول‌هایش بچشد و چروكيدن طراوت جواني‌اش را روزي هزار بار قي كند و اميدوار باقي بماند؛... بعد از آن تصادف شوم که منجر به مرگ برادرش بهمن شد، پدر هیچ‌گاه رانندگی نکرد، هيچ‌گاه سفر نكرد، هيچ‌گاه خطر نكرد،...پدر و مادرش تبديل شدند به پيچ و مهره‌ي يك سيستم بسته-يك زندان فرساينده-... بهمن دو سال بيشتر نداشت كه به قول مادر، روزگار قدار بدكردار او را از آنها ربود؛ تازه به حرف زدن افتاده بود و شيرين زباني مي‌كرد، او ميوه‌ي شيرين و زودهنگام يك ازدواج ديرهنگام بود؛ آشنائي‌شان به قبل از دوران زندان برمي‌‌گشت. در زندان عاشق هم شدند و بعد از آزادي بلافاصله ازدواج كردند. حالا نتيجه‌ي عشق درون زندان بر باد رفته بود. مرگ زودهنگام بهمن، پدر را خرد كرد و مادر را افسرده. مرگ بهمن پدر را به هر حرکت جسورانه‌ی آزمون و خطا، كه لازمه‌ي زنده بودن و رشد است، بی‌اعتماد کرده بود...بعد از حادثه، ديگر خانواده در این سي‌ودو سال هیچ‌گاه رنگ آرامش، امنیت و رهایی و شادي را ندید، این یعنی 32 سال روزمرگي در ترس و لرز و ناامنی... يعني 32 سال زندان در آزمايشگاه شيشه‌اي شيطان، و تنفس درهراس مدام یعنی مرگ عشق و اراده...و اين يعني توقف بلوغ در شبي بي‌سحر... شبي بلندتر از همت هر ستاره، شبي سردتر از زمهرير و هر شب زمستاني...شبي كه تداومش او را بالغ نمي‌كرد، و ناكام از تجربه‌ي دنياي خداوند مهر، فرصت مهربان شدنش را هدر مي‌داد...از كنار سجاده، كتاب را برداشت و بر سينه فشرد و همتي طلب كرد تا آدم شدن. هر چند نامش شهلا بود، اما يلدا صدايش مي‌كردند.
خيلي طول كشيد تا نطفه‌ي تصميمش به عزمي جزم شكوفه كند، حالا اين درخت هنوز سبز، نگهباني جز خدا نداشت، تنها بود و بايد براي روياندن، چيدن و چشيدن سيب سرخ زندگي‌اش، به همت خود ضيافتي ترتيب مي‌داد...از سنت بدوي انتظاري منفعلانه متنفر بود، از ستاره‌هاي قطبي نگاه عقيم مادر، و قواعد محافظه‌كارانه و تنگ پدر كاري ساخته نبود. جامعه دو راه پيش پايش گذاشته بود: سوختن در كوره‌ي هوس‌هاي بيرون، و يا انتظار در يخچال بلورين درون خانه. هر چند به جبر روزگار پاي در بيرون و جاي در خانه داشت، اما هيچ‌كدام را به عنوان تقديري انساني تاب نمي‌آورد. براي گرم شدن، و براي آدم بودن، يلدا بايد خود آتشي به‌پا مي‌كرد تا پر فروغ شود، تا دوباره شهلا شود...نه آن‌چنان كه بسوزد چون زنان فرعون، نه آن‌چنان كه بسوزاند چون نرون...آن‌چنان كه گرمش كند تا مهربان بماند و تنها مايه‌ي حيات انساني يعني قلبش را از دست ندهد؛ و تا فرصت باقي است با امانت اراده و اختيار، رحمان و رحيم شود، زيبا شود، برازنده‌ي خدا شود.

نزديك ساعت چهار، هوا گرگ‌وميش بود. صداي تپش قلب يلدا سريع‌تر از ثانيه‌هاي بر باد رفته در ذهنش به گوش مي‌رسيد. موبايلش را خاموش كرد و باطري‌اش را بيرون آورد. درست سر ساعت چهار، زنگ موبايلي كه مرد به او داده بود در ضرب‌آهنگ جان يلدا آميخت؛ نبايد از خود ردي به‌جاي مي‌گذاشت تا قرباني هوس‌هاي عوامانه‌ي پدر شود. شهلا بلافاصله پاسخ داد: همه چيز مرتبه...ميتوني بياي!

دو ساعت وقت داشت تا به سر و وضع خود برسد...نيم ساعتي مشغول مرتب كردن نهايي خانه شد،...دوش آب داغ را با فشار باز كرده بود تا حمام را گرم كند؛ دوست داشت وقتي آن مرد ناجي، آن بنده‌ي خوب خدا مي‌آيد، تنش رطوبت داغي داشته باشد، تازه باشد، و درست مثل نوزادي كه تازه متولد شده است به زندگي جديدش وارد شود...دوست داشت با طهارت و پاكي در اين دنياي جديد متولد شود، و از اين نقطه‌ي عطف فرصت خود، با نيتي خالص گذر كند...از روزمرگي و زيستن بي‌معنا متنفر بود!... سال‌ها پيش، در بي‌چاره‌گي مفرط، در ميان ضجه‌هاي متضرعانه‌اش اولين بار صداي خدا را شنيده بود...بعد از آن، حواسش را خوب جمع كرده‌بود و فهميده بود كه قدرتي مافوق‌تصور همچون گنجي پنهان در اختيار دارد كه مدام با او سخن مي‌گويد، راه نشان مي‌دهد، ياري مي‌دهد، تصديق مي‌كند تا بر ايمان او افزوده شود، تا آدم شود و به يقين برسد... فكر مي‌كرد و به تجربه بارها فهميده‌بود كه اگر از او غافل شود در كوره‌راه بن‌بست‌هاي نافرجام گم مي‌شود، مغبون و تلف مي‌شود؛... بارها تجربه كرده بود اگر حواسش را جمع كند، نشانه‌ها پيام آور وصالي پربار خواهند بود...و حالا وقت آن وصال پربار و روح‌افزا بود...حالا وقت هجرت به بهشت خدا بود، وقت سير در آفاق و انفس، و رهايي از جهنمي كه  توسط شياطين از بهشت خدا غصب شده بود! جهنمي كه قواعد جعلي‌اش او را گناه‌كار و اراده‌ي آزادش را به نام خدا به صليب كشيده بود! قواعدي كه او را برده‌ي هوس‌هاي كاهنده‌ و ويران‌گر شياطين خداپرست مي‌كرد...حالا وقت تجربه‌ي شيرين معاشقه‌اي شيرين و پربار در نعمت‌هاي خدايي بود كه از سفر دنيوي او مهري ناب و پايدار مي‌طلبيد... برايش بهشت جايي بود كه او با اراده‌ي آزاد نه به زور و تزوير، راه خدايي را كه از رگ گردن به او نزديكتر است اختيار كند و تسليم شود؛...و به همين دليل خانه‌‌ي پدري را وسط شعله‌هاي جهنمي مي‌ديد كه پر  است از تجاوز به حريم خصوصي ديگر بندگان همان خدايي كه به پيامبرش مي‌گويد: تو نمي‌تواني اين مردم را مؤمن كني...تو تنها مامور به مژده و هشداري! و دنيا را فرصت و ميدان مسابقه‌اي مي‌دانست در نجات و رشد خود، رشد از طريق مهرورزي به خود، به نزديكان و نيازمندان، نه آدم كردن ديگراني كه خودشان خدا دارند! حالش از غصب خودسرانه‌‌ي اراده‌ي خدا، توسط فرعونهاي حق به‌جانب و از خود ممنوني كه مثل ويروس در همه‌جا تكثير مي‌شوند و مثل موريانه‌ها شكار را از هر چيز با ارزش تخليه مي‌كنند آشوب مي‌شد! حالش از بسياري از سنت‌هاي خشك و بت‌خانه‌اي كه از آدم‌ها عروسك‌هاي خيمه‌شب‌بازي مي‌سازند به‌هم‌مي‌خورد. حالش از اين‌همه فرعون كه حريصانه مي‌خواهند هر كس به جز خود را آدم كنند به‌هم‌مي‌خورد.

ساعت پنج و نيم، هوا حسابي تاريك شده بود. يك ساعت توي حمام داغ بود، گونه‌هايش حسابي گل انداخته بود، از تنش بخاري گرم و خوش‌بو در فضا پراكنده مي‌شد، فضاي خانه روح زندگي گرفته بود...ديگر از بوي كافور سكون و مرگ و انتظار خبري نبود. حوله‌ي خيس را روي تخت انداخت و در آينه‌ي تمام‌قد كمد ديواري لحظه‌اي در زيبايي خداداي خود سفر كرد؛... وبه خود گفت: عزيزكم! حيف است كه تو ميوه نداده بپوسي! وقت آن است كه تو را از شر زندان شياطين نجات دهم!...كه نجات دهنده در خود توست...از رگ گردن به تو نزديك‌تر...تو را به جايي مي‌برم كه خرج مهرباني شوي! جايي كه تنها خدا نظاره‌گر و حكم‌فرماست نه جز او، جايي كه دست شيطان به آن نرسد! تو را به بهشت مي‌برم...جايي كه تو باشي و خدا و بنده‌‌هاي بي‌ادعا و نعمت‌هايش...جايي كه بر رخ سبزه‌ها خون نپاشند. تو را از شر ابليس مدعي متوهم الوهيت كه اختيارت را غصب كرده نجات خواهم داد...جايي كه تنها وكيل خدا خودش باشد و اراده‌ي آزاد تو!  تو را از بين موش‌هاي آزمايشگاهي رها خواهم ساخت! تا مهرباني با تو معنا گيرد و بامسما شود!
نظافت خانه كار هميشگي يلدا بود، اما اين‌بار گويا مي‌خواست با عشقي عميق‌تر اثري جاودانه از نظافت و پاكي خلق كند! هيچ‌وقت راضي نمي‌شد مادرش با آن دردهاي مفاصل، به زور سنت، جور همه را بكشد. يك بار ديگر دستمال نم‌دار را بر آينه كشيد و لباسش را پوشيد. لحظه‌اي نگاهش با نگاه هميشه نگران مادر در قاب عكس برخورد كرد...رعشه‌اي در جانش افتاد...نه! ترديد جايز نبود...اشك‌هايش را با پشت دست زدود...چك پول‌ها را همراه خرت و پرتها درون كيفش جاي داد و دوباره روي ميز آرايش را تميز و مرتب كرد...يك ربع به ساعت شش مانده بود و او كارهايش تمام شده بود...پس با شوقي تمام مشغول نوشتن روي كاغذ شد. به تجربه‌‌اي هماهنگ با تپش نبض‌هاي رگ گردنش و به تصديق كتاب، آموخته بود كه بايد تمام دقايقش معنا داشته باشد و بيهوده تلف نشود، تا ايمان و شكر در او قوام يابد...و دقيقا به همين دليل مي‌خواست بهشتش را خودش بسازد نه ديگران.

درست سر ساعت شش موبايل زنگ زد:..._سلام!..._سلام اومدم!
...
يلدا روي زمين افتاده‌بود... تمام رگ‌هايش مي‌لرزيدند...تمام سلولهاي بدنش يك‌جا، و در رعشه‌اي خلسه‌آور، انگار مي‌خواستند به پرواز درآيند... نفس نفس مي‌زد...انگار از يك دوي ماراتن خلاص شده باشد...سوزشي بين پاهايش احساس مي‌كرد، دستش را گذاشت روي شكمش و تا زير نافش سراند...تا آنجا‌كه خون گرمي به او فهماند كه كار تمام است!...نوري سپيد جلوي چشمانش ظاهر شد... لبخندي از سر رضايت بر لبانش گل انداخت...و از جسمش جدا شد...
از بالا مرد را ديد كه پشت تپه‌اي پنهان شده بود؛ در دشت بي‌آب و علفي كه مرز مشترك سه كشور بود! تا ماشينش سه كيلومتر فاصله داشت. حالا مرد پشيمان بود كه چرا طمع‌كارانه سهم ماموران مرزي را نداده‌ و تمام پول مسافر را براي خودش برداشته ...چرا با طالبان كنار نيامده ...چرا...؟...حالا سر ماشينش چه بلايي مي‌آيد؟ بايد از خيرش بگذرد...دقيقا نمي‌دانست اكنون در تركمنستان است، در افغانستان است، و يا در ايران؟ اما شهلا مي‌دانست كه اكنون نه در عشق‌آباد است، نه در هرات، و نه در مشهد! ...يلدا در لباسي مردانه روي زمين جا مانده بود،...و سربازي كه گلوله را چكانده بود با فرياد الله‌اكبر به سمت جنازه‌اش مي‌دويد...

چند روز بعد از اين‌كه يلدا يقينا شهلا شد، سري به اتاق سبز زد...خانه بعد از مدت‌ها شلوغ  و مثل هميشه سياه بود...روي آينه كاغذي چسبيده بود به دست خط يلدا:...پدر و مادر بهتر از جانم! وقتي برگشتيد از نبودنم نگران نباشيد. من تصميم گرفتم به دياري ديگر هجرت كنم. جايي كه زور بالاي سرم نباشد. جايي كه مرا به بردگي نچزانند. به محض اين‌كه مستقر شدم با شما تماس خواهم گرفت. مي‌دانيد كه چقدر دوستتان دارم. اگر نتوانستم برايتان كنيزي حلقه به گوش باشم، اما خود گواهيد كه هيچ‌گاه به شما توهين نكردم، حتي در خفا و در دل به شما اف نكردم. اگر غمگين بودم نه براي آزرده شدن از شما بود، بلكه به خاطر آزار ديدن از درد مشترك بود. اكنون اگر مي‌گريزم نه به خاطر ملامت شماست، بلكه مي‌گريزم به سمت خدايي كه براي آدم شدن به من فرصتي محدود داده؛ فرصتي كه در آن‌جا از كفم مي‌رود. خود گواهيد كه هيچ‌وقت نخواسته‌ام اذيتتان كنم. اگر اذيت شديد شايد به خاطر توقعات و قواعدي بود كه به نگاهتان تحميل شده‌بود، توقعاتي كه خدا نمي‌پسندد! از اين‌كه هر كس حق ديگري را بدزدد، و آن‌كه زور كم‌تري دارد خفقان بگيرد؛ حقي از آن خدا، كه منحصرا به تك تك مخلوقاتش امانت داده، خدايي كه به هيچ بشري اجازه نداده تا بنده‌ي چشم و گوش بسته‌ي بشري ديگر باشد! اگر زندگي همين خور و خواب دو روزه‌ي حيواني بين آشپزخانه و مستراح بود، اگر ابديتي و هدفي متعالي از خلقت در كار نبود، اگر براي آدم شدن فرصتم تنگ نبود، هيچ‌گاه شما را ترك نمي‌كردم! حالا هم اگر بخواهيد، ترتيبي خواهم داد كه براي رهايي از آن زندان فراگير هرچه زودتر نزد من بيائيد. هر چند دوري از شما برايم دردآور است اما مطمئن باشيد اين دوري عين عمر دنيا موقتي است. يك مدت اين جدايي را تحمل كنيد. به‌زودي شما را خواهم ديد، و خواهيد فهميد كه آن‌چه بر سر ما آمد از غفلتي بود كه از خداي زنده داشتيم؛ از توسلي بود كه به بت‌هاي مرده داشتيم. به‌زودي خواهيد فهميد خطري كه من كردم، ارزشش را داشت!
به اميد ديدار؛ در پناه خدا.
مي‌بوسمتان.
 شهلا.
24آبان89

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

...و من خواب كسي را مي‌بينم


…"و من خواب كسي را مي‌بينم كه دوستم دارد"…
-حرفش را تكرار مي‌كنم-
جابجا مي‌شود و قهوه‌ي تلخش را يك‌جا سر مي‌كشد.
جرعه‌اي آب مي‌نوشم و ادامه مي‌دهم: مي‌داني چيست؟... ما شبيه ذغال سياه آتش‌گرداني هستيم كه قرار است با آن آتش سرخ شب چهارشنبه سوري را راه بيندازند. ما را پيش از ميوه‌دادن از چوب درختان سبز بهاری ذغال كرده‌اند، چرا كه واداده‌ايم و حالا درون آتشدان ديگران، در چرخشي و دور تسلسلي نافرجام، بين يك زندا‌ن‌ واقعي تا بيكرانه‌ي جهان، در ميان شعله‌ها خاكستر مي‌شويم. مي‌داني كه آنسوتر باد منتظر است…
...سكوتش ادامه دارد…
آنقدر كه رعد و برقي مي‌آيد و باران باريدن مي‌گيرد و ما كه در فضاي باز كافي شاپ نشسته‌ايم بر مي‌خيزيم تا پناهي بگيريم. ازفضاي باز باراني فراز تپه دل می‌کنیم و به داخل آلاچیقي که خیلی دنج و امن  است وارد می‌شویم. دور تا دور صحن آلاچيق با شيشه‌هاي تمام قد قاب گرفته شده است جوري كه هر جا بنشيني تمام دامنه را مي‌بيني. يكي از ميزهاي چوبي دو نفره ‌ي كنار پنجره را انتخاب مي‌كنيم و  مي‌نشينيم. دوباره یک کاپوچینو و یک بطر آب سفارش می‌دهیم. كافي شاپ اسم جالبي دارد: "كافي شاپ روباز فطرت"

اواخر پاييز است و چيزي به پايان سال نمانده...فرصت كم است؛ بايد جنبيد و براي عيد و بازگشت به بهاري ديگرمهيا شد. نبايد خاكستر شد. فرصت کم است...باید از این همه دام بلا، رست و رستگار شد...
بلند می‌گویم، جوری که خودم هم بشنوم: دروغ…این واِژه‌ی نحس و نازنین...
این را به تو بگویم که دریا دلی، روزی به من گفته بود: چرا می‌روی؟
گفته‌بودم: اين‌جا بي‌قرارم؛ از دروغ می‌گریزم و از بي محبتي!
گفته‌بود: تا آن اولي را در خود نابود نکنی، و دومي را  در دل توليد، قراري در گریز نیست!
و من ایستادم و از فرار رستم...و نرفتم...و البته رستگار هم نشدم!...چون جانش را نداشتم!
دروغ مثل شراب، تلخ و شیرین است و مست میکند لامذهب...محبت هم كه يا بي‌پاسخ مي‌ماند، يا حماقت محسوب مي‌شود، و نتيجه‌ي هر دوتايش در طاقت لاجانها نيست!
هر چند براي آدم شدن راهي جز آن نيست.
تا اين‌جا همين را فهميده‌ام كه از طلب‌كاري و غر زدن دست بردارم و سوهان روح خود و ديگران نشوم.
.....
...سکوت...
.....
حرفی نداری؟
چیزی نمی‌خواهی بگویی؟!
وقتی فقط گوش می کنی، آدم نمی‌فهمد این ور زدن کار پرباری است یا بیگاری است!
آن‌چنان که تشنه‌ی یک قطره آب در کویر تفتیده باشد! منتظر ادامه‌ی داستان من است. داستانی که به آدم لذت بدهد...حتی برای چند لحظه...با آدم کاری کند کارستان، اگر نشد لااقل آدم را مثل دو سهجرعه‌ي يك ليوان آبسولود اسمی خواب کند، تا بوی گند این زندگی سگی و حسرت‌بار را نفهمد! داستانی که بتوان این چند لحظه را با آن فراموش کرد؛...مثل قوم موسی معجزه دوست دارد...حتی پولش را هم می‌دهد...گیریم این معجون یک چند شبی مست و بیهوشش کند...دم غنیمت است...تا ستون بعد، امید فرج است...معجزه!...کسی می آید... باید بیاید!... من هنوز مامانمو میخوام، اما جوري وانمود مي‌كنم كه ميخوام  سر به تنش نباشه...
حماقت که شاخ و دم ندارد! باز هم تن دادم به ور زدن...صد بار توی آینه اقرار کردم که از این حرف و کلمات و وعظ و داستان، معجزه در نمی‌آید بالام جان...حالا هی تو بگو قرآن معجزه می‌کند!...اما حرف است دیگر...مفت و بی خرج برای ولخرجها...یک جورهایی نشخوار نداشتنهاست... باید این وقت یک جور بگذرد تا یادمان بماند کافی‌شاپ آمده‌ایم...آلاچیق پنجره‌ی بزرگی دارد...وقتی بیرون سرد و ناامن است، از پشت پنجره، کنار آتش امن، از دیدن باران آدم یابو برش میدارد... یک سگ خیس مردنی بیرون آلاچیق دنبال پاچه‌ی شلوار پاره‌ و چرک و روغنی یک ولگرد ژولیده موس‌موس می‌کند...گویا گوشت این گدای واداده، بوی الرحمن میدهد...سگها شامه‌ی تیزی دارند... 
...
خب، می‌گفتم...چه خوشبخت پدر و مادري كه به يمن وجود گورهاي دو طبقه در امنيتي جاودانه در كنار هم خوابيده‌اند؛ و چه بدبخت فرزندي كه در وسعت يك جهان آزادي، پاي در گل، در گريزگاه ناامن اعماق باتلاقي مملو از تابو و هيولا، هنوز در هزارتوي كابوس‌هاي تنهايي بيدار است و چشمان باز شيشه‌اي‌ش ريسمان رهايي را در قلبش و در دستان منفعلش نمي‌بيند...
آه!...نفسم گرفت...هیچوقت یک بند اینهمه نبافته بودم!
حرفی نداری؟!...هان؟!!!...
...سکوت...
گویا هنوز منتظر است داستانم شروع شود...
طفلی نمیداند داستانم دارد تمام میشود...
ادامه می‌دهم:
...خب،...کجا بودیم؟ فرزندی که نمی‌بیند؛ فرزندی که نمی‌بیند!...نمی‌بیند، چرا كه بين چشمانش با دنيا يك پرده‌ي موروثي قرار دارد كه با رنجي مذبوحانه مي‌خواهد آزادانه رنگ‌ دلخواه خويش را بر نقش‌هاي كهنه و مندرس آن بمالد...مالیدن رنگ دلخواه و نو به نقش‌های موروثی کهنه...یعنی رنگ کردن خر لنگ و قالب کردنش جای  سمند تیزپا...مثل معتادي كه آزادانه افيونش را تغيير ميدهد و دلخوش است  که تریاک را کنار گذاشته و دست از ظلم به خود برداشته، غافل از این‌که برای جبران مافات زندگی بر باد داده، به جایش معتاد به لت و پار کردن این و آن می‌شود...بی آنکه بفهمد همچنان به وادادن از نوعی دیگر ادامه می‌دهد، به هوسهای بی ثمر با رنگ و لعابی دیگر، و به هیجانات کور هزاران ساله‌ی مدرن و ویرانگر تن می‌دهد، مي‌ترسد با دريدن كفني‌ موروثي كه تمام جانش در آن پيچيده، لخت و عور شود و امنيتش و تمام تعادل هستي‌اش برهم بريزد. پس با آزادي هر چه بيشتر و بيشتر خود را درون كفن موروثی رنگ شده جوری با هوش و فراست و ذکاوت و سیاست فتیله پيچ می‌کند که مو لای درزش نرود...زرنگ است!...کسی روی دستش پیدا نمی‌شود...!...چشمانش باز باز است...بدون هیچ حیایی زل میزند توی چشم هر چه حرمت است...به قول امروزیها می‌ترکاند...اما با چشمانی باز باز خیلی چیزها را نمی‌بیند...چرا که حواسش پرت است به زور زدن برای فتح ...پس آن ريسمان مفت و مجانی و نجاتبخش را كه به آسمان بي‌كرانه مي‌رسد نمي‌بيند...این چشم به آن تصویر کور است...مثل گوشی که به صداهای کم فرکانس کر باشد...چه بدبخت فرزندي كه در گورستان اسباب‌بازيهاي الوان كودكي، تا خويش را آزاد مي‌پندارد، وازده یا واداده و مشتاق تكرار خويش به شيوه‌ي اسلاف، پدرانه و مادرانه همچون اجداد خویش دوباره مست مي‌‌كند، اما بدون همراهي ميان كابوسها، تنها به واقعيات زخم مي‌زند. آخر، داستان از دروغ آغاز شد و همچنان ادامه دارد...

گاه به نرمي و گاه تند تند دستمال كاغذي مچاله‌شده‌اي را خرد مي‌كرد...و گاهي با قهوه‌ي سرد لبي تر مي‌كرد و سيگاري آتش...

ديروز از تركتازي يار گلايه مي‌كرد: " آه! جرعه‌اي لبخند در چشمم نمي‌ريزد و مي‌گويد: دوستت دارم! نيم نگاهي به احساسم نمي‌‌اندازد و مي‌گويد: دوستت دارم! يك قدم با من به گمراهی و اشتباه نمي‌لغزد و مي‌گويد: دوستت دارم! فقط نان در گلويم مي‌چپاند و مي‌گويد: دوستت دارم! بالم را مي‌شكند تا سقوط نكنم، آن‌گاه با شهوت پروازم مي‌دهد و ناكام از پريدنم در پستوی نمور و تاریک قلبش زندانم مي‌كند تا از غريزه‌ي شغالها در امان بمانم و می‌گوید: دوستت دارم! مرا به گوش و نگاهش راهي نيست اما جاي خوابم را در قلعه‌ي درونش پهن ميكند. و امروز، من خواب كسي را مي‌بينم كه دوستم دارد؛ كه مي‌گذارد از او نان بخواهم تا آن‌را در دهانش بگذارم، كه در كشف غاري كه گنجي درونش نيست كنارم مي‌‌ماند تا من برايش آوازي بخوانم تا خستگي از تنش بيرون رود؛ آن‌وقت با زلال‌ترين نگاه بخاطر بودنم مرا مي‌بوسد و من مي‌فهمم كه گنج اوست. از خواب كه مي‌پرم آن‌كه دوستم دارد در خوابم جا ميماند و من با چشماني باز دوباره به خواب پناه مي‌برم."

اي يار بي‌نوا...كجاست كه به تو از دل خويش نوايي دهد؟ كيست كه دل ‌دهد تا دلي گيرد؟ كو دلي كه براي عشق‌ورزي بتپد و بي‌دل ماند؟ كو دهنده‌اي كه نگيرد؟ امان از زالو‌ صفتي دل‌هاي خسيس و هميشه تشنه كه تنها خرطومهايشان فعال است.

 به او گفتم: مي داني چگونه هذيان مي‌گوييم؟
وقتي‌كه با چشماني متوقع و بي‌اعتماد و تنگ كور مي‌شويم و با گوش‌هايي وازده از دروغ، ديگر نمي‌شنويم. آن‌وقت راه دل مي‌بنديم و در پاي ديوار آرزوها به بازتوليد خيال‌هاي درون سرگرم مي‌شويم؛ چرا كه زنده‌ايم و ناگزير از تكاپو. آن‌وقت به ساخت و ساز آرمانهاي ناشناخته دل مي‌دهيم و خشت‌هاي خام مي‌پزيم و در قصرهاي رويايي با نقاشي بافته‌ها، جامه‌‌هاي رنگارنگ بر تن مي‌كنيم و به گفتگو در خويش سرود‌هاي خيالي مي‌خوانيم و در بيرون مغبون و خسته از شكار عشق، ناله‌هاي واقعي سرمي‌دهيم.
خمیازه می‌کشد،...این یعنی مغز اکسیِِژن میخواهد...این یعنی مغز از این‌همه انتظار بیهوده خسته شده...این یعنی داستان من به او لذت نمی‌ بخشد...لذت...لذت...حتی برای چند لحظه...مثل عرق سگی که فردا صبحش با سردرد تمام لذت دیشب را از دماغ آدم بیرون می‌آورد...بعد دو روز باید تاوان بدهی تا دوباره میزان شوی...تا بتوانی دوباره از نسیم لذت ببری یا نبری...لذتهای کوتاه...مسکن‌های موقتی...شراب هم شراب حافظ شیراز که آدم را یک عمر مست و سرخوش میکند...جوری که آدم با یک بوسه‌ی حقیقی یک عمر سرمست محبت یار می‌ماند...چه رسد به شب وصال...آنهم مدام...
این چه رازی است؟
آن اکسیر چیست؟
آن آب حیات جاودانه کجاست؟
...گویا چرتش پریده باشد..یکهو با شنیدن راز و سر حیات جاودانه و لذت پایدار هشیار شده و گوش‌ها را تبز کرد...کیست که از کشف راز بدش بیاید؟

به او گفتم: مي‌داني چگونه ديوانه مي شويم؟
وقتي در زندانيم و صداي قهقه‌‌هاي سرخوشانه و شاد و بي‌مهار اهالي بيرون را مي شنويم و كسي نيست كه با او بخنديم و شاد باشيم و رها؛ وقتي كه دزدانه از پنجره‌ي زندان به دستان در هم گره‌خورده‌ي دو يار مي‌نگريم و ياري نيست كه دستمان را بگيرد و جانمان را در آغوشش بفشرد. وقتي كه تشنه‌ايم و آبي نيست و نوشيدن آب را مي‌بينيم، در عطش مي‌سوزيم و آبي نيست. كسي نيست كه با جرعه‌اي آب زلال، آتش كاممان را فروبنشاند. به نام آب زیاد است، اما شور، گل آلود،... میخوری از دماغت بیرون می‌آید...دچار استسقاء میشوی...هر چه می‌خوری اما عطش فروکش نمی‌کند...چرا؟!...چون یک چیز کم است...

: چی؟
به به،...چه عجب! به حرف آمدی آخر...عجله نکن!
هیجانزده سیگاری می‌گیراند...از آن سیگارهای نازک رنگی...چند پک عمیق می‌زند...گویا حقیقتا ایمان دارد که معجزه رخ خواهد داد...تشنگی و عطش که از حد بگذرد بی‌قراری آغاز میشود...

وقتي كه روزها و شبها روي لحظه‌هاي بودنمان مي‌تازند و از فرصتمان مي‌كاهند و ما ناگزيريم همچنان افسار سمند بي‌قرار درونمان را ببنديم تا جان بكند، وقتي كه از فرط لگدهاي درون ديگر تاب خودزني را نداريم و فكرمان مختل ميشود، خوابمان نمي‌برد و از بي‌خوابي مستمر دچار جنونهاي موقت مي‌شويم و بی‌تاب و پرخاشگر...و كم‌كم سر و كله‌ي توهم و دیوانه‌گی پيدا ميشود. آن‌هم نه از نوع نرم و بی‌آزارش...

به او گفتم: مي‌داني چگونه سقوط مي‌كنيم؟
وقتي‌كه با شنيدن اولين توهم صداي شرشر آب كنار پنجره مي‌رويم و بي‌مهابا خود را در آغوش كوچه پرت مي‌كنيم.
ميداني چگونه گم مي‌شويم؟
وقتي كه در كوچه پس كوچه‌ها و در عطش و بهت فقدان آب به‌درون هر دخمه‌ي متروك و مخوفي سرك مي‌كشيم و به برهوت هر ناسو مي‌گريزيم و آفتاب سوزان ته مانده‌‌هاي رطوبت جانمان را بخار ميكند و مي‌خشكاند، امانمان را ميبرد و نيمه‌جان زير اولين سايه مي‌خزيم…آنوقت نگاه مي‌كنيم و مي‌بينيم برهوتي در پيشمان است و ديواري ناآشنا در پس. ما گم شده‌ايم.
ميداني چگونه فرو مي‌رويم؟
آن‌گاه كه در ناكجا‌آباد با چشماني تار، سراب‌ها رخ مي‌نمايند و بي‌خود از خويش شتابان و له‌له‌زنان در جستجوي آب در بستر مرطوب اولين مرداب يله مي‌شويم. اينجا آخر خط چشمه‌اي است كه به فطرت رودي كه به دريا مي‌انجاميد اعتماد نكرد، اينجا آخر خط هرزه‌گريهاي جويباراني است كه در گريز از زندان چشمه‌هاي گل‌آلود از بيراهه و كوچه‌پس‌كوچه‌هاي ميان‌بر راه دريا را گم كردند، اينجا باتلاق است؛ و ما فرو مي‌رويم و فرو مي‌رويم و فرو مي‌رويم. چرا كه خوابهايمان را خود هيچ‌گاه تعبير نمي‌كنيم و در باغچه‌ي حضور ديگران به گل نمي‌نشانيم. منفعلانه منتظر معجزه‌ايم و آن لوبياي سحرآميز را خود نمي‌كاريم. چرا كه ما نيز دور چشمه‌ها ديوار مي‌كشيم و دست‌وپازنان آب را گل مي‌كنيم. چرا كه ما نيز به فطرت رود كه چشمه را به دريا مي‌رساند اعتماد نمي‌كنيم. نه به فطرت زمين تن مي‌دهيم و نه به جاذبه‌ي آسماني كه لوبياي سحر آميز را به سوي خود مي‌كشاند. از توهم نابودی و فنا، گرد جهان خويش ديوار مي‌كشيم و جاري نمي‌شويم مثل محبت، بخشش و ايثار؛ مثل خورشيد و دريا...و ما هم‌چنان خواب كسي را مي‌بينيم كه باید دوستمان بدارد…
بي آن‌كه خود دوست بداريم  كه بر زخمي مرهم نهيم؛ و دوست بداريم اثر وجود خويش را بر آرامش دردي...بي توقع پاداشي...بي آن‌كه كسي ناچار باشد اسيرمان شود...ملكمان شود...بي آن‌كه از ترنم وجود خويش جسم و روح مجروحان را دوا باشيم؛ بي توقع جبران، بي اميد پاداش...تنها براي آن‌كه بيش از ديگران خود به اكسير مهرورزي نيازمنديم، تا جانمان هشيار و بيدار و سبك شود.
...
بگذار بقيه ي داستان را من روايت كنم:

...
باران بند آمده بود و حالا خورشيد غروب، بر خيسي همه جا حتي قهوه‌ي نيم خورده‌ي درون فنجان و بر يكي ازگونه‌هاي دخترك مي‌تابيد و از هر چيز سايه‌هاي دراز مي‌ساخت.
بطري آب اما زير سايه‌ي موهاي دخترك سايه نداشت.
پيرزن برخاست و از كافي شاپ بيرون رفت.
سگ با هوش اكتسابي آميخته به غريزه، كنار زن ژوليده، روي سنگ فرش پياده‌روي جلوي كافي شاپ، نيمه هشيار لميده بود. چند مگس سمج سهم مشترك هر دو از زندگي بود. هر كدام توي حال و هواي خودشان چرت مي‌زدند.
اتومبيلها يكي يكي از پاركينگ بيرون مي‌آمدند تا از بالاي تپه در شيب ملايمي كه به سمت شهر مي‌سريد گم شوند.
پيرزن بعد از چند ساعت وراجي در هواي نمناك و تازه‌ي بيرون كافي شاپ نفسي عميق كشيد و با نگاهي به گداي خفته،‌ سمت پاركينگ رفت؛ صندوق عقب را باز كرد و پاكتي از آن بيرون آورد. با قدمهايي آرام برگشت، كنار سگ به آرامي نشست و محتواي پاكت را مقابل سگ خالي كرد. زن ژوليده از خواب پريد و دستپاچه، پيش از آن كه سگ فرصت كند دم خود را بجنباند، نيم‌خورده‌هاي‌ غذا را از روي زمين جمع كرد.
سگ مغبون و زوزه‌كشان با غريزه‌ي مهرطلبي دنبال مهرورزي پيرزن راه افتاد...

نم‌نمك خورشيد دور و كم فروغ مي‌شد، اما قبل از آن اشكهاي يك گونه‌ي دخترك بخار شده بود.

دخترك به نسيمي مي‌‌انديشيد كه براي خاكستر حكم طوفان را داشت؛ وهمينطور كه با دستمال گلدوزي‌شده‌ي مادر اشكهاي گونه‌ي ديگرش را پاك مي‌كرد تپش قلبش را حس كرد و برخاست...
حالا وقت رفتن بود...