...یلدا- 32ساله- ليسانسه-مجرد-...
رزومه را مچاله كرد و در سطل زبالهي اتاق سبز آپارتمان آقاي نجمالدين انداخت _رزومهاي كه جز كنيزي مديران تازهبهدورانرسيدهي شركتهاي رانتخوار، خيري برايش نداشت_. آقاي نجمالدين پدرش بود. نجمالدين به طعنه و تحقير نام اتاق دخترش را اتاق سبز ميناميد! چرا كه معتقد بود از نكبت آن رنگ مقدس، دخترش ترشيده و روي دستش ورم كرده است! يلدا به شليك اين نيشهاي عاري از محبت عادت داشت...با حسرت آهي كشيد و با اشتياق به نظافت اتاق ادامه داد...
شوری شیرین در جانش، خون را در تمام مویرگهایش دوانده بود، تمام بدنش داغ بود؛ آن لحظهی رؤیایی نزدیک میشد... قلبش براي جبران مافات سريعتر از ثانيههاي بر باد رفته میتپید...بالاخره امشب آن تابوی کهنه شکسته میشد...و ارادهاش طعم آزادي را ميچشيد...همانطور که فطرت حنيف و پاك طبیعت خدا میخواست...بیوقفه، شوق آمدن مردی را داشت تا طعم خوش و خلسهآور رهایی را به او بچشاند...قرارشان ساعت شش عصر بود؛ اما بايد ساعت چهار، تلفني هماهنگ ميكردند تا اگر همه چيز مهيا و امن و طبق برنامه بود، مرد حركت كند.
از همان ساعت پنج صبح که پدر و مادر پیرش را بدرقه کرد سرپا بود...خيلي طول كشيد تا مجاب شد كه آنها را مجاب به سفري دو روزه كند؛ حالا براي اولين بار تنها بود، و ميتوانست با فراغ بال به خواهش روح دربندش تن دهد؛ تمام خانه را شست و رفت و سائید و برق انداخت...چند بار کیسههای زباله را تا سر کوچه برد و برگشت...
ساعت سه بعدازظهر بود، حالا خانه مثل يك دسته گل، زيبا و محترم شده بود، عاري از حكومت نگاهي ملامتبار...او بازماندهی يك پيوند دير و نابالغ مستانه از سيودو سال پیش بود، نوزادی که معجزه وار از يك حادثهي رانندگي زنده ماندهبود تا فشار و تنگنای دنیا را با تمام سلولهایش بچشد و چروكيدن طراوت جوانياش را روزي هزار بار قي كند و اميدوار باقي بماند؛... بعد از آن تصادف شوم که منجر به مرگ برادرش بهمن شد، پدر هیچگاه رانندگی نکرد، هيچگاه سفر نكرد، هيچگاه خطر نكرد،...پدر و مادرش تبديل شدند به پيچ و مهرهي يك سيستم بسته-يك زندان فرساينده-... بهمن دو سال بيشتر نداشت كه به قول مادر، روزگار قدار بدكردار او را از آنها ربود؛ تازه به حرف زدن افتاده بود و شيرين زباني ميكرد، او ميوهي شيرين و زودهنگام يك ازدواج ديرهنگام بود؛ آشنائيشان به قبل از دوران زندان برميگشت. در زندان عاشق هم شدند و بعد از آزادي بلافاصله ازدواج كردند. حالا نتيجهي عشق درون زندان بر باد رفته بود. مرگ زودهنگام بهمن، پدر را خرد كرد و مادر را افسرده. مرگ بهمن پدر را به هر حرکت جسورانهی آزمون و خطا، كه لازمهي زنده بودن و رشد است، بیاعتماد کرده بود...بعد از حادثه، ديگر خانواده در این سيودو سال هیچگاه رنگ آرامش، امنیت و رهایی و شادي را ندید، این یعنی 32 سال روزمرگي در ترس و لرز و ناامنی... يعني 32 سال زندان در آزمايشگاه شيشهاي شيطان، و تنفس درهراس مدام یعنی مرگ عشق و اراده...و اين يعني توقف بلوغ در شبي بيسحر... شبي بلندتر از همت هر ستاره، شبي سردتر از زمهرير و هر شب زمستاني...شبي كه تداومش او را بالغ نميكرد، و ناكام از تجربهي دنياي خداوند مهر، فرصت مهربان شدنش را هدر ميداد...از كنار سجاده، كتاب را برداشت و بر سينه فشرد و همتي طلب كرد تا آدم شدن. هر چند نامش شهلا بود، اما يلدا صدايش ميكردند.
خيلي طول كشيد تا نطفهي تصميمش به عزمي جزم شكوفه كند، حالا اين درخت هنوز سبز، نگهباني جز خدا نداشت، تنها بود و بايد براي روياندن، چيدن و چشيدن سيب سرخ زندگياش، به همت خود ضيافتي ترتيب ميداد...از سنت بدوي انتظاري منفعلانه متنفر بود، از ستارههاي قطبي نگاه عقيم مادر، و قواعد محافظهكارانه و تنگ پدر كاري ساخته نبود. جامعه دو راه پيش پايش گذاشته بود: سوختن در كورهي هوسهاي بيرون، و يا انتظار در يخچال بلورين درون خانه. هر چند به جبر روزگار پاي در بيرون و جاي در خانه داشت، اما هيچكدام را به عنوان تقديري انساني تاب نميآورد. براي گرم شدن، و براي آدم بودن، يلدا بايد خود آتشي بهپا ميكرد تا پر فروغ شود، تا دوباره شهلا شود...نه آنچنان كه بسوزد چون زنان فرعون، نه آنچنان كه بسوزاند چون نرون...آنچنان كه گرمش كند تا مهربان بماند و تنها مايهي حيات انساني يعني قلبش را از دست ندهد؛ و تا فرصت باقي است با امانت اراده و اختيار، رحمان و رحيم شود، زيبا شود، برازندهي خدا شود.
نزديك ساعت چهار، هوا گرگوميش بود. صداي تپش قلب يلدا سريعتر از ثانيههاي بر باد رفته در ذهنش به گوش ميرسيد. موبايلش را خاموش كرد و باطرياش را بيرون آورد. درست سر ساعت چهار، زنگ موبايلي كه مرد به او داده بود در ضربآهنگ جان يلدا آميخت؛ نبايد از خود ردي بهجاي ميگذاشت تا قرباني هوسهاي عوامانهي پدر شود. شهلا بلافاصله پاسخ داد: همه چيز مرتبه...ميتوني بياي!
دو ساعت وقت داشت تا به سر و وضع خود برسد...نيم ساعتي مشغول مرتب كردن نهايي خانه شد،...دوش آب داغ را با فشار باز كرده بود تا حمام را گرم كند؛ دوست داشت وقتي آن مرد ناجي، آن بندهي خوب خدا ميآيد، تنش رطوبت داغي داشته باشد، تازه باشد، و درست مثل نوزادي كه تازه متولد شده است به زندگي جديدش وارد شود...دوست داشت با طهارت و پاكي در اين دنياي جديد متولد شود، و از اين نقطهي عطف فرصت خود، با نيتي خالص گذر كند...از روزمرگي و زيستن بيمعنا متنفر بود!... سالها پيش، در بيچارهگي مفرط، در ميان ضجههاي متضرعانهاش اولين بار صداي خدا را شنيده بود...بعد از آن، حواسش را خوب جمع كردهبود و فهميده بود كه قدرتي مافوقتصور همچون گنجي پنهان در اختيار دارد كه مدام با او سخن ميگويد، راه نشان ميدهد، ياري ميدهد، تصديق ميكند تا بر ايمان او افزوده شود، تا آدم شود و به يقين برسد... فكر ميكرد و به تجربه بارها فهميدهبود كه اگر از او غافل شود در كورهراه بنبستهاي نافرجام گم ميشود، مغبون و تلف ميشود؛... بارها تجربه كرده بود اگر حواسش را جمع كند، نشانهها پيام آور وصالي پربار خواهند بود...و حالا وقت آن وصال پربار و روحافزا بود...حالا وقت هجرت به بهشت خدا بود، وقت سير در آفاق و انفس، و رهايي از جهنمي كه توسط شياطين از بهشت خدا غصب شده بود! جهنمي كه قواعد جعلياش او را گناهكار و ارادهي آزادش را به نام خدا به صليب كشيده بود! قواعدي كه او را بردهي هوسهاي كاهنده و ويرانگر شياطين خداپرست ميكرد...حالا وقت تجربهي شيرين معاشقهاي شيرين و پربار در نعمتهاي خدايي بود كه از سفر دنيوي او مهري ناب و پايدار ميطلبيد... برايش بهشت جايي بود كه او با ارادهي آزاد نه به زور و تزوير، راه خدايي را كه از رگ گردن به او نزديكتر است اختيار كند و تسليم شود؛...و به همين دليل خانهي پدري را وسط شعلههاي جهنمي ميديد كه پر است از تجاوز به حريم خصوصي ديگر بندگان همان خدايي كه به پيامبرش ميگويد: تو نميتواني اين مردم را مؤمن كني...تو تنها مامور به مژده و هشداري! و دنيا را فرصت و ميدان مسابقهاي ميدانست در نجات و رشد خود، رشد از طريق مهرورزي به خود، به نزديكان و نيازمندان، نه آدم كردن ديگراني كه خودشان خدا دارند! حالش از غصب خودسرانهي ارادهي خدا، توسط فرعونهاي حق بهجانب و از خود ممنوني كه مثل ويروس در همهجا تكثير ميشوند و مثل موريانهها شكار را از هر چيز با ارزش تخليه ميكنند آشوب ميشد! حالش از بسياري از سنتهاي خشك و بتخانهاي كه از آدمها عروسكهاي خيمهشببازي ميسازند بههمميخورد. حالش از اينهمه فرعون كه حريصانه ميخواهند هر كس به جز خود را آدم كنند بههمميخورد.
ساعت پنج و نيم، هوا حسابي تاريك شده بود. يك ساعت توي حمام داغ بود، گونههايش حسابي گل انداخته بود، از تنش بخاري گرم و خوشبو در فضا پراكنده ميشد، فضاي خانه روح زندگي گرفته بود...ديگر از بوي كافور سكون و مرگ و انتظار خبري نبود. حولهي خيس را روي تخت انداخت و در آينهي تمامقد كمد ديواري لحظهاي در زيبايي خداداي خود سفر كرد؛... وبه خود گفت: عزيزكم! حيف است كه تو ميوه نداده بپوسي! وقت آن است كه تو را از شر زندان شياطين نجات دهم!...كه نجات دهنده در خود توست...از رگ گردن به تو نزديكتر...تو را به جايي ميبرم كه خرج مهرباني شوي! جايي كه تنها خدا نظارهگر و حكمفرماست نه جز او، جايي كه دست شيطان به آن نرسد! تو را به بهشت ميبرم...جايي كه تو باشي و خدا و بندههاي بيادعا و نعمتهايش...جايي كه بر رخ سبزهها خون نپاشند. تو را از شر ابليس مدعي متوهم الوهيت كه اختيارت را غصب كرده نجات خواهم داد...جايي كه تنها وكيل خدا خودش باشد و ارادهي آزاد تو! تو را از بين موشهاي آزمايشگاهي رها خواهم ساخت! تا مهرباني با تو معنا گيرد و بامسما شود!
نظافت خانه كار هميشگي يلدا بود، اما اينبار گويا ميخواست با عشقي عميقتر اثري جاودانه از نظافت و پاكي خلق كند! هيچوقت راضي نميشد مادرش با آن دردهاي مفاصل، به زور سنت، جور همه را بكشد. يك بار ديگر دستمال نمدار را بر آينه كشيد و لباسش را پوشيد. لحظهاي نگاهش با نگاه هميشه نگران مادر در قاب عكس برخورد كرد...رعشهاي در جانش افتاد...نه! ترديد جايز نبود...اشكهايش را با پشت دست زدود...چك پولها را همراه خرت و پرتها درون كيفش جاي داد و دوباره روي ميز آرايش را تميز و مرتب كرد...يك ربع به ساعت شش مانده بود و او كارهايش تمام شده بود...پس با شوقي تمام مشغول نوشتن روي كاغذ شد. به تجربهاي هماهنگ با تپش نبضهاي رگ گردنش و به تصديق كتاب، آموخته بود كه بايد تمام دقايقش معنا داشته باشد و بيهوده تلف نشود، تا ايمان و شكر در او قوام يابد...و دقيقا به همين دليل ميخواست بهشتش را خودش بسازد نه ديگران.
درست سر ساعت شش موبايل زنگ زد:..._سلام!..._سلام اومدم!
...
يلدا روي زمين افتادهبود... تمام رگهايش ميلرزيدند...تمام سلولهاي بدنش يكجا، و در رعشهاي خلسهآور، انگار ميخواستند به پرواز درآيند... نفس نفس ميزد...انگار از يك دوي ماراتن خلاص شده باشد...سوزشي بين پاهايش احساس ميكرد، دستش را گذاشت روي شكمش و تا زير نافش سراند...تا آنجاكه خون گرمي به او فهماند كه كار تمام است!...نوري سپيد جلوي چشمانش ظاهر شد... لبخندي از سر رضايت بر لبانش گل انداخت...و از جسمش جدا شد...
از بالا مرد را ديد كه پشت تپهاي پنهان شده بود؛ در دشت بيآب و علفي كه مرز مشترك سه كشور بود! تا ماشينش سه كيلومتر فاصله داشت. حالا مرد پشيمان بود كه چرا طمعكارانه سهم ماموران مرزي را نداده و تمام پول مسافر را براي خودش برداشته ...چرا با طالبان كنار نيامده ...چرا...؟...حالا سر ماشينش چه بلايي ميآيد؟ بايد از خيرش بگذرد...دقيقا نميدانست اكنون در تركمنستان است، در افغانستان است، و يا در ايران؟ اما شهلا ميدانست كه اكنون نه در عشقآباد است، نه در هرات، و نه در مشهد! ...يلدا در لباسي مردانه روي زمين جا مانده بود،...و سربازي كه گلوله را چكانده بود با فرياد اللهاكبر به سمت جنازهاش ميدويد...
چند روز بعد از اينكه يلدا يقينا شهلا شد، سري به اتاق سبز زد...خانه بعد از مدتها شلوغ و مثل هميشه سياه بود...روي آينه كاغذي چسبيده بود به دست خط يلدا:...پدر و مادر بهتر از جانم! وقتي برگشتيد از نبودنم نگران نباشيد. من تصميم گرفتم به دياري ديگر هجرت كنم. جايي كه زور بالاي سرم نباشد. جايي كه مرا به بردگي نچزانند. به محض اينكه مستقر شدم با شما تماس خواهم گرفت. ميدانيد كه چقدر دوستتان دارم. اگر نتوانستم برايتان كنيزي حلقه به گوش باشم، اما خود گواهيد كه هيچگاه به شما توهين نكردم، حتي در خفا و در دل به شما اف نكردم. اگر غمگين بودم نه براي آزرده شدن از شما بود، بلكه به خاطر آزار ديدن از درد مشترك بود. اكنون اگر ميگريزم نه به خاطر ملامت شماست، بلكه ميگريزم به سمت خدايي كه براي آدم شدن به من فرصتي محدود داده؛ فرصتي كه در آنجا از كفم ميرود. خود گواهيد كه هيچوقت نخواستهام اذيتتان كنم. اگر اذيت شديد شايد به خاطر توقعات و قواعدي بود كه به نگاهتان تحميل شدهبود، توقعاتي كه خدا نميپسندد! از اينكه هر كس حق ديگري را بدزدد، و آنكه زور كمتري دارد خفقان بگيرد؛ حقي از آن خدا، كه منحصرا به تك تك مخلوقاتش امانت داده، خدايي كه به هيچ بشري اجازه نداده تا بندهي چشم و گوش بستهي بشري ديگر باشد! اگر زندگي همين خور و خواب دو روزهي حيواني بين آشپزخانه و مستراح بود، اگر ابديتي و هدفي متعالي از خلقت در كار نبود، اگر براي آدم شدن فرصتم تنگ نبود، هيچگاه شما را ترك نميكردم! حالا هم اگر بخواهيد، ترتيبي خواهم داد كه براي رهايي از آن زندان فراگير هرچه زودتر نزد من بيائيد. هر چند دوري از شما برايم دردآور است اما مطمئن باشيد اين دوري عين عمر دنيا موقتي است. يك مدت اين جدايي را تحمل كنيد. بهزودي شما را خواهم ديد، و خواهيد فهميد كه آنچه بر سر ما آمد از غفلتي بود كه از خداي زنده داشتيم؛ از توسلي بود كه به بتهاي مرده داشتيم. بهزودي خواهيد فهميد خطري كه من كردم، ارزشش را داشت!
به اميد ديدار؛ در پناه خدا.
ميبوسمتان.
شهلا.
24آبان89
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر